اصغری

از شب عيد روي طاقچه مانده است. يك ماهي قرمز كوچولو با چند بال در اطراف كه مدام تكانشان مي دهد. جايش را كمي بزرگتر كردم اما همش تو فكرش هستم. ايكاش مي دانستم كه چه احساسي دارد. وقتي مرا مي بيند، پيش مي آيد و هي اينطرف و آنطرف مي رود. بقول معروف دم تكان مي دهد. براي ديگران هم دم تكان مي دهد اما فكر مي كنم كه مرا مي شناسد. اغلب من برايش غذا مي ريزم و شايد علت تكان دادن زيادي دم براي من هم همين باشد. همش فكر مي كنم كه با نگاهش مي خواهد چيزي بگويد.

اسم اصغري را هم نمي دانم كه چه وقت رويش گذاشتم. اولين بار كه  داشتم نگاهش مي كردم، به ذهنم رسيد كه اصغري صدايش كنم. ديدم كه اين اسم بسيار برازنده  ماهي قرمز كوچولو است. براي همين هم بعد از آن اصغري صدايش كردم واين اسم رويش ماند . بعدا كه خوب فكر كردم احتمال دادم كه نام اصغري  بايد تاثير طنين اسم الكسي باشد. با الكسي در همين همسايگي آشنا شدم. آدم بي شيله پيله اي  است و گاها مي توانيم ساعت ها با هم حرف بزنيم. احساس مي كنم كه وقتي بحث مي كند،  صادقانه به حرفهايش اعتقاد دارد و اين برايم خيلي مهم است چونكه از اين افراد در اين دوره زمانه زياد پيدا نمي شوند. به هر حال  وقتي جلوي تنگ اصغري مي روم و صدايش مي كنم، اصغري بيشتر دم تكان مي دهد. شايد كه اسمش را ديگر مي شناسد و يا اينكه هر بار به من براي اين اسم اعتراض مي كند. در هر حال اميدوارم كه ماده نباشد، آنوقت ديگر اين اسم واقعا بي مسمي مي شود.

هر زمان كه اصغري به من نگاه مي كند، فكر مي كنم كه تقاضايي دارد. شايد هم نگاه همه ماهي ها اينطور است. اما تفاوت تگاهش با ماهي هاي مرده را كاملا مي توانم تشخيص دهم. نگاه  زنده  براي خود احساس دارد، حتي اگر از طرف يك موجود كوچك بي زبان مانند اصغري باشد. به اصغري و نگاهايش خيلي عادت كرده ام. گاه كه يك روز به خانه نمي آيم در فكر اصغري هستم كه مبادا گرسنه بماند.

اخيرا بيشتر فكرم را مشغول كرده است. نمي دانم كه در آن تنگ كوچك چه احساسي دارد. احساس خفگي، زندان يا اينكه احساس نوعي حبس، درون حباب كوچك تنگ. آيا اصلا احساسي هست؟ مسلما احساس كه دارد، اما تا چه حد مثل ما آدميزادهاست، معلوم نيست؟

چند بار تصميم گرفته ام كه اصغري را ببرم در درياچه كوچكي كه در اين نزديكي است، بياندازمش. باز فكر اينكه مبادا در اين مدت به آب تصويه شده منزل عادت كرده و آب درياچه ممكن است در دم بكشدش، منصرفم مي كند. ولي بايد تصميمم را بگيرم. از دو حالت خارج نيست. يا اينكه مي ميرد و يا آزاد مي شود. در هر صورت برايش بهتر از اين تنگ تنگ و كوچك است كه وقتي به هر طرف مي چرخد، پوزش به ديواره آن مي چسبد.

اگر خودم با همين احساس آدميزادي به جايش بودم، چه مي كردم؟ بدون شك من هم با علم به اينكه يا مرگ است و يا آزادي، درياچه را انتخاب مي كردم. اينكه اين تصميم ها را ما آدمها چرا براي خود در شرايطي تقريبا مشابه نمي توانيم بگيريم و وضع موجود را تحمل مي كنيم فقط يك دليل مي تواند داشته باشد و آنهم اميد است. در صورتيكه ما سرنوشت ماهي قرمز كوچولو را مي دانيم. هيچ اميدي به بزرگتر شدن تنگ آب نيست. ما در نقش موجودي برتر و آگاهتر بر آينده او در تنگ آگاهيم، پس مي ماند يك انتخاب، درياچه با عاقبت مرگ يا آزادي. بسياري از ما هم بدون شك بنا به درجه ريسك و خطر، انتخابي كه براي تغيير شرايط خود مي كنيم، كم و بيش شبيه اين ماهي قرمز كوچولو هستيم. شايد چيزي يا موجودي هم مثل ما كه بر سرنوشت ماهي ها آگاه هستيم، بر آينده  ما آگاه است. و شايد ما را گاه به مسيرهايي مي كشاند كه گرفتن تصميم راحت تر باشد. اگر چهار ديواري ما برايمان مانند تنگ براي ماهي قرمز كوچولو باشد، و هيچ اميدي به تغيير آن نباشد، ديگر چه اميدي باقي مي ماند جز نفس كشيدن، خوردن و خوابيدن؟ اگر مانند اين ماهي كوچولو تنها هم باشيم كه ديگر واويلا.

با الكسي تمامي اين افكار را در ميان مي گذارم. مي گويد داري عقلت را از دست مي دهي. نگاه كن كه ماهي كوچولو چه شادمانه دم تكان مي دهد. بسيار خوشحال هم هست و تو آنوقت مي خواهي ببري  و در دنيايي ناشناخته پر از خطر و دشمن و شايد گرسنگي بياندازي. تازه جنگ با اين مصيبتها وقتي آغاز مي شود كه بتواند آب درياچه را تحمل كند و نميدرد. زندگي اش چه اشكالي دارد؟ آبش كه مرتب عوض مي شود. غذايش را هم كه مرتب مي خورد، ديگر چه مي خواهد؟ مرگ مي خواهد برود درياچه. و از تو هم مي تواند به عنوان عزرائيل استفاده كند.

صحبتهاي الكسي مرا به شدت دو دل مي كند. به اين فكر مي كنم كه اصغري  در اين تنگ هم  بالاخره مي ميرد، حداقل در درياچه شانس تجربه  آزادي را مي تواند داشته باشد.

الكسي مي گويد: اگر مي خواهي از مردن صحبت كني، آنجا هم بالاخره مي ميرد. در ثاني آزادي به چه درد مي خورد وقتي توام با گرسنگي باشد؟ تازه اگر بتواند آب درياچه را تاب بياورد و يا يك ماهي بزرگتر يك لقمه چپس نكند.

از الكسي مي پرسم: آيا تو حاضري كه بصورت حيوان خانگي يك موجود ديگر باشي بشرط اينكه غذا و محل كوچكي براي زندگي داشته باشي؟ موجود فرضي كه از آدميزاد بزرگتر، پرقدرتر و آگاهتر باشد.

مي گويد:‌ البته كه حاضرم. اصلا چرا موجود فرضي را مثال مي زني؟ هر كدام ما در همين شرايط خود يك حيوان خانگي محسوب مي شويم با انتخابهايي بسيار محدود براي زندگي. كار مشخص در طول هفته، زندگي در جاي محدود،‌ جيره اي محدود در قبال كارمان و مصرف اوقاتمان بصورتي كه كمترين آن با اختيار خودمان است. حال متناسب با محلي كه در آنيم وضعيت اين حيوان خانگي كه ما باشيم كمي بهتر و يا بدتر است. آنوقت تو به من مي گويي كه مرگ بهتر از اين است، شايد، اما آنطرف را نديده ايم و همين است كه لااقل اين را كه داريم، يعني همين تنگ كوچك و جيره روزانه را چسبيده ايم.

هر چه بيشتر مي گويد، بيشتر مصمم مي شوم كه ماهي قرمز كوچولو را در درياچه بياندازم. به اين فكر مي كنم كه اصغري اين شانس را دارد كه من اين تصميم مهم را برايش بگيرم. اما خودم چكار كنم؟ بعد از اصغري نوبت به خودم است.  صاحب من كجاست كه مرا در درياچه با همه خطراتش رها كند؟ اصلا اين سوال پيش مي آيد كه درياچه و يا درياي من كجاست؟ بايد بگردم به دنبال يك دريا براي خودم. اما چگونه خواهم توانست كه دريا را از سراب تميز دهم؟

شبي كه دوباره  بال خيال افسار پاره مي كند و جسم و جان را به  تلا طمي نامطلوب مي كشاند، تنگ اصغري را بدست مي گيرم و به طرف درياچه راه مي افتم. در طول راه به آينده اش فكر مي كنم. در اين شب تاريك  با صورتي گر گرفته بر اثر هيجان و  افكار جور و واجور، به حرفهاي الكسي فكر مي كنم كه افكار مرا صد من يك غاز مي نامد.  در ميانه راه گاه گاه به اصغري نگاه مي كنم. هيجان زده است و مدام از جاي خود مي پرد. تنگ را به بالا مي آورم و به طرف صورتم مي چسبانم. قطره اشكي از چشمانم بر روي گونه ام مي ريزد. تاريك است. ساعت 12 شب. هر كس مرا با اين حالت در حالي كه تنگ اصغري را در دست دارم ببيند، حتما شك مي كند. رو به اصغري مي كنم و مي گويم: مرا ببخش اصغري. بعد با خودم فكر مي كنم كه واقعا دارم عقلم را از دست مي دهم. به ياد جاي جديد اصغري مي افتم كه بايد در يك سقوط آزاد در آنجا بيافتد. تاريك تاريك و نمي داند كه چه شده و ايتجا كجاست. مي ايستم و پيش خود مي گويم كه بهتر است حداقل اين فرصت را به او بدهم كه در روز روشن با مكان جديد آشنا شود. اگر بتواند نفس بكشد. راه رفته را باز مي گردم.

چند هفته مي گذرد. كمي از فكر اصغري بيرون مي آيم. همچنان در تنگ كوچك خود در حال دم تكان دادن است. چند بار تصميم مي گيرم كه نزد خودم نگاهش دارم. به او عادت كرده ام. اينجوري مطمئن تر است. اما باز افكار لعنتي، همانهايي كه به من نهيب مي زنند كه چرا از دنياي آزادتر محرومش كرده ام به سراغم مي آيد. در جايي خوانده بودم كه ماهي به اندازه ظرفش رشد مي كند. در همانجا عكس ماهي قرمزي را انداخته بود به اندازه ماهي آزاد. در همانجا نوشته بود كه ماهي قرمز مي تواند تا پنجاه سال هم عمر كند. دغدغه من اما بيش از آنكه طول عمر او باشد، آزاديش اشت حتي براي يك روز هم كه شده اصغري بايد بتواند مثل ماهي هاي ديگر فضاي آزاد را تجربه كند، حتي اگر به قيمت زندگي اش تمام شود.

دوباره تنگ را بدست مي گيرم و در صبح يك روز روشن آفتابي به طرف درياچه كوچك راه مي افتم. حال اينبار را با آن شب مقايسه مي كنم، خيلي بهتر است. حال خودم را مي گويم، اصغري را تمي دانم. سريع خود را به كنار آب مي رسانم. رو به اصغري مي كنم و مي گويم: خداحافظ اصغري. آب تنگ را به همراه اصغري خالي مي كنم. آب درياچه تميز است و مي توانم اصغري را در كنار جلبكها ببيتم. خشكس زده است. تكان نمي خورد. فكر مي كنم شايد سنكوب كرده باشد. چند ثانيه مي گذرد با دست به سطح آب مي زنم. از جا تكاني مي خورد و دوباره ميخكوب مي شود. اثري از مشكل تنفسي ديده نمي شود. كم كم به طرف چپ و راست مي چرخد و نگاهي به اطراف مي كند. حتما دارد فكر مي كند چه شده  و اينجا كجاست؟ باورش نمي شود. از دنيايي به يك دنياي ديگر آمده است كه با هم اصلا قابل مقايسه تيستند. شايد همان حالتي باشد هنگامي كه يك نوزاد به اين دنيا مي آيد تا كم كم به آن خو بگيرد. نمي دانم اما هر چه كه هست اصغري از اولين خطر يعني تغيير آب، جان سالم بدر مي برد و همين مرا خوشحال مي كند. چند دقيقه همان جا مي ايستم و به اصغري تگاه مي كنم. همانجا تقريبا ثابت ايستاده و به اطراف نگاه مي كند. شايد هم دارد به من فحش مي دهد كه چرا تا به حال به اين دنياي جديد نياوردمش. تنگ خالي را بدست مي گيرم و بر مي گردم. احساس رضايتي مطبوع در وجودم رخنه مي كند و يك فكر مدام در سرم وول مي خورد. با خود مي انديشم كه درياي من كجاست؟

كيوان كابلي شهريور 1381

Leave a comment

Your email address will not be published. Required fields are marked *